اسکندر مقدونی در سی و سه سالگی در گذشت روزی که او این جهان را ترک میکرد می خواست یک روز دیگر هم زنده بماند- فقط یک روز دیگر- تا بتواند مادرش را ببیندآن 24 ساعت فاصله ای بود که باید طی می کرد تا به پایتختش برسد.
اسکندر از راه هند به یونان بر می گشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنیا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنیا را یکپارچـه به او هدیه خواهد کردبنابراین اسکندر از پزشکا نش خواست تا 24 ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تعویق اندازند.
پزشکان پاسخ دادند که کاری از دستشان بر نمی آید و گفتند که او بیش از چـند دقیقه قادر به ادامهء زندگی نخواهد بود اسکندر گفت:"من حاضرم نیمی از تمام پادشاهی خود را - یعنی نیمی از دنیا را در ازای فقط 24 ساعت بدهم"
آنها گفتند:"اگر همهء دنیا را هم که از آن شماست بدهید ما نمی توانیم کاری برای نجاتتان صورت بدهیم امری غیر ممکن است
آن لحظه بود که اسکندر بیهوده بودن تمامی کوششهایش را عمیقا" درک کرد با تمام داراییش که کل دنیا بود نتوانست حتی 24 ساعت را بخرد.
سی و سه سال از عمرش را به هدر داده بود برای تصاحب چـیزی که با آن حتی قادر به خریدن 24 ساعت هم نبود.
🍃از قناعت هیچکس بی جان نشد
🍃 از حریصی هیچکس سلطان نشد
🔰🔰🔰🔰